پروسه با پروژه جهانی شدن
جهانی شدن؛ پروژه یا پروسه ؟
اکنون سوالی که مطرح می شود پروسه ( = فرآیند، فراگرد، Process ) بودن جهانی شدن است یا پروژه ( = طرح، نقشه، Project ) بودن آن. بدین صورت که آیا جهانی شدن یک روند و فرآیند اجتناب ناپذیر است که بشریت آن را تجربه می کند یا آنکه جهانی شدن طرحی است هدفمند که به وسیله عده ای خاص برنامه ریزی شده است. یکی از بهترین جمع بندی های چارچوب نظری در این مورد به وسیله قدیر نصری انجام شده که در نمودار 1 تصویر شده است (284 : 7 ).
جهانی شدن تعارض جبری سرمایهداری (پروسه محدود) سمیر امین، والرشتاین و بارن تبانی سرمایهداری سوداگر (پروژه منحوس) شومان، مارتین و لاتوش تکامل منطقی سرمایهداری (پروسه مطلوب) فوکویاما، کاستلز و هانینگتون تداوم منطقی مدرنیته (پروسه مقبول) اولریش بک و آنتونی گیدنز
نمودار 1. طیف متفاوت دیدگاه متفکران در مورد جهانی شدن
نظریه پردازانی که جهانی شدن را به صورت یک طرح می بینند معمولا از آن به عنوان جهانی سازی یاد می کنند. قدیر نصری آغاز جهانی سازی را ارسال میسیونرهای مذهبی به کشورهای آفریقایی و آسیایی می داند (285 : 7). جهانی سازی به مفهوم جدید بیشتر غربی شدن، آمریکایی شدن و استعمار از طریق کوکاکولا می باشد چرا که در این مفهوم یک کشور فرهنگ، ارزش ها و باورهای خود را کنار می گذارد و به طور مستقیم فرهنگ غربی یا آمریکایی را جایگزین فرهنگ خود می کند. بدین ترتیب بدون آنکه روند غرب را در رسیدن به وضعیت فعلی تجربه کرده باشد، مصرف کننده کالاهای غربی خواهد شد. استعمار از طریق کوکاکولا هم به همین مفهوم دلالت می کند. کشور استعمارگر به جای حمله مستقیم نظامی و اشغال یک کشور با استفاده از مصادیق فرهنگی خود کشور مستعمره را تحت نفوذ خود در می آورد. بدین ترتیب سلاح ، دیگر توپ و تانک نیست بلکه کوکاکولا و فروشگاه های زنجیره ای مک دونالد است. جرج ریتزر اصطلاح مک دونالدیزه شدن را به کار می برد (برای اطلاعات بیشتر ر.ک. به بنیان های جامعه شناسی نوشته جرج ریتزر). بسیاری از مارکسیست ها نیز به انتقاد از جهانی شدن پرداخته اند و معتقدند اگر امپریالیسم را مرحله آخر سرمایه داری بدانیم، جهانی شدن آخرین مرحله امپریالیسم است. جهانی شدن سرمایه داری را لخت و عریان به نمایش می گذارد و مردم با چهره حقیقی آن آشنا می شوند. در کل سه نظریه عمده از طرف مارکسیست ها مطرح شده است : امپریالیسم نو و فرهنگی، نظریه وابستگی و نظم نوین جهانی. این سه نظریه نابرابری های آشکار جهانی را مطرح کردند و به چاره اندیشی درباره آن پرداختند.
نظریه امپریالیسم اول بار به وسیله هابسن مورخ انگلیسی مطرح شد و لنین رهبر شوروی آن را مورد استفاده قرار داد (569: 9). به نظر هابسن استعمار همواره به دنبال بازارهای جدید برای فروش کالاهای خود است چرا که کمتر کشوری یافت می شود که کلیه تولیدات خود را بتواند مصرف کند. تلاش دائمی چنین نظامی یافتن بازارهای جدید برای فروش کالا و پیدا کردن شیوه های تولید ارزان یا منابع مواد خام و نیروهای کار ارزان در سایر کشورهاست. امپریالیسم به توسعه اقتصادی غرب کمک کرد ولی سایر نقاط جهان را به فقر کشاند چرا که این مناطق را از منابع تهی کرد. مولفان بعدی امپریالیسم یا آنچه که ما به نام امپریالیسم نو می شناسیم اصل اندیشه خود را از لنین و هابسن گرفتند و آن را امروزی تر کردند. کشورهای استعمارگر قدیمی و امپراتوری ها تقریبا از بین رفته اند ولی شیوه های نوین امپریالیسم جایگزین شده است به طوری که کشورهای غربی همچنان موقعیت ممتاز خود را حفظ کرده اند.
نظریه پردازان امپریالیسم فرهنگی معتقدند که تسلط اقتصادی و سیاسی به پایان رسیده است اما تسلط فرهنگی ادامه دارد (200 : 8). مردم کشورهای جهان سوم به تقلید از سبک غربی پرداخته اند و کشورهای غربی در راستای هدف های خود کمک زیادی به دولت های این کشورها کرده اند؛ به عنوان مثال هزینه های زیاد مصرف شده برای روزآمد کردن رادیو و تلویزیون ایران در دوره گذشته به گسترش فرهنگ مصرف گرایی میان مردم منجر شده است.
نظریه وابستگی در ابتدا در مورد تحولات آمریکای لاتین به کار رفت. به اعتقاد نظریه پردازان وابستگی جامعه جهانی به شیوه ای نابرابر توسعه یافته است. به گونه ای که هسته اصلی جهان صنعتی ( ایالات متحده آمریکا، اروپا و ژاپن ) نقشی مسلط دارند و کشورهای جهان سوم وابسته به آن هستند. بدین ترتیب دنیا به دو بخش کشورهای هسته و وابسته تقسیم می شود. وابستگی کشورهای توسعه نیافته به مدت و چگونگی استعمار آن ها بستگی دارد. این کشورها بخصوص در آمریکای لاتین به دلیل حضور نیرومند کشاورزی سنتی از غافله کشورهای صنعتی باز ماندند و از نظر کالاهای صنعتی کاملا وابسته شدند. آندره گوندرفرانک عبارت توسعه توسعه نیافتگی را برای توصیف تکامل کشورهای جهان سوم ابداع کرده است (571 : 9). به اعتقاد فرانک کشورهای ثروتمند یک مادرشهر (Metropolitan Center) را تشکیل می دهند که کشورهای اقماری (Satellite ) پیرامون آن گرد آمده اند.
نظریه نظم جهانی اول بار به وسیله امانوئل والرشتاین مطرح شد و کوششی بود برای تبیین نابرابری در جهان. بنا بر نظریه والرشتاین از قرن 16 به بعد، یک نظام جهانی پدیدار شده و در سراسر جهان گسترش یافته است. این نظام بر یک اقتصاد جهانی سرمایه داری مبتنی است (571 : 9). ساختار شکل گرفته شامل سه دسته کشورهای مرکزی، پیرامونی و نیمه پیرامونی است. توضیح اینکه این تقسیم بندی والرشتاین بسیار شبیه به فرانک و به نوعی تکامل یافته دیدگاه وابستگی است. کشورهای مرکز کشورهایی هستند که موسسات اقتصادی نوین در آن ها شکل گرفت و پیش از سایر کشورها گام در راه صنعتی شدن نهادند. نواحی مرکز دارای یک رشته صنایع تولیدی نو و کشاورزی پیشرفته و حکومت متمرکز بودند. جوامع جنوب اروپا در اطراف دریای مدیترانه (مانند اسپانیا) به صورت نیمه پیرامونی مرتبط با کشورهای مرکزی درآمدند. آن ها انواع روابط تجاری با کشورهای مرکز داشتند ولی اقتصاد آن ها به حالت رکود باقی ماند. محصولات کشور مرکز از طریق کشورهای نیمه پیرامونی به حوزه بیرونی فرستاده می شد که در نهایت در کشورهای آفریقا و آسیا به تشکیل کشورهای پیرامونی انجامید. در شرایط حاضر ایالات متحده و ژاپن هسته اصلی مرکز هستند. از دیدگاه والرشتاین سرمایه (چه اقتصادی چه انسانی) گرایش به سمت مرکز دارد یعنی انباشت سرمایه در مرکز صورت می گیرد. کشورهای نیمه پیرامونی نقش ضربه گیر را برای کشورهای مرکز دارند؛ چرا که موجب می شوند تا کشورهای پیرامونی تفاوت عظیم خود را با مرکز نبینند و همین موضوع جلوی شورش آن ها را می گیرد.
یکی دیگر از جنبش های مخالف جهانی شدن حرکات مذهبی در قالب بنیادگرایی دینی است. این گروه معتقدند که یک طرح هدفمند درپی از بین بردن ارزش های حاکم بر جوامع است. به اعتقاد این گروه، جهانی شدن پروژه ای است قابل اجتناب که در حوزه ایدئولوژی و فرهنگ می توان به آن مقابله کرد.
گیدنز جهانی شدن از پایین و جهانی شدن از بالا را مطرح می کند. جهانی شدن از پایین به معنای تحولات فرهنگی و اجتماعی است که به دلیل جنبش های مردمی و ارتباطات شکل گرفته است و جهانی شدن از بالا به معنای جهانی شدن اقتصادی و افزایش شرکت های فراملیتی است.